![]()
جور واجور سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, :: 8:22 PM :: نويسنده : مهرناز
آدمک آخر دنیاست بخند آدمک مرگ همین جاست بخند شوخی کاغذی ماست بخند کی دنیا سرای است بخند بخدا مثل تو تنهاست بخند فکر کن گریه چه زیباست بخند تازه انگار که فرداست بخند پر زدن نیست که درجاست بخند آدمک آخر دنیاست بخند . . .
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج خار خندید و به گل گفت سلام و جوابی نشنید خار رنجید ولی هیچ نگفت، ساعتی چند گذشت، گل چه زیبا شده بود..... گل سراسیمه ز وحشت افسرد لیک آن خار در آن دست غلتید.......وگل از مرگ رهید ...... گل سراسیمه به او گفت سلام............. اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود زندگی، عشق، اسارت، قهر آشتی همه بی معنا بود حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نیست اضطراب هوس دیدن و نادیدن نیست زندگی جنبش جاری شدن است. زندگی کوشش و راهی شدن است......... سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, :: 8:14 PM :: نويسنده : مهرناز
طوفان تو آن را از من گرفت كجای دنیای تو را گرفته بودم؟؟؟ باد را گفتم لانه ات را ویران كند!! تا تو از خطر ایمن بمانی...
ما بدبختــــیو بوســـیدیم گذاشتیم کنار .. تــــو زندگـــــی به هیچکـــــس اعتمــــاد نکــــن ...
از میان این همه "بود"
شب عید بود و هوا سرد وبرفی.... پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, :: 7:36 PM :: نويسنده : مهرناز
جهان در سیاهی فرو رفته بود به بهبود گیتی امیدي نبود نه شایسته بودي شهنشاه مرد رسوم نیاکان فراموش کرد بناکرد معبد به شلاق و زور نه چون ما براي خداوند نور پی کار ناخوب دیوان گرفت خلاف نیاکان به قربان گرفت نکرده اراده به خوبی مهر در اویخت با خالق این سپهر در آواز مردم به جایی رسید که کس را نبودي به فردا، امید به درگاه مردوك یزدان پاك نهادند بابل همه سر به خاك شده روزمان بدتر از روز پیش ستمهاي شاهست هر روز بیش خداوند گیتی و هفت آسمان ز رحمت نظرکرد بر حالشان برآن شد که مردي بس دادگر به شاهی گمارد در این بوم وبر چنین خواست مردوك تا در جهان به شاهی رسد کوروش مهربان سراسر زمینهاي گوتی وماد به کوروش شه راست کردار داد منم کوروش و پادشاه جهان به شاهی من شادما ن مردمان منم شاه گیتی شه دادگر نیاکان من شاه بود و پدر روان شد سپاهم چو سیلاب و رود به بابل که در رنج و آزار بود براین بود مردوك پروردگار که پیروز گردم در این کارزار سرانجام بی جنگ و خون ریختن به بابل درآمد ، سپاهی ز من رها کردم این سرزمین را زمرگ هم امید دادم همی ساز وبرگ به بابل چو وارد شدم بی نبرد سپاه من آزار مردم نکرد اراده است اینگونه مردوك را که دلهاي بابل بخواهد مرا مرا غم فزون آمد از رنجشان ز شادي ندیدم در آنها نشان نبونید را مردمان برده بود به مردم چو بیدادها کرده بود من این برده داري برانداختم به کار ستمدیده پرداختم کسی را نباشد به کس برتري برابر بود مسگر ولشکري پرستش به فرمانم آزاد شد معابد دگر باره آباد شد به دستور من صلح شد برقرار که بیزار بودم من از کارزار به گیتی هر آن کس نشیند به تخت از او دارد این را نه از کار بخت میان دو دریا در این سرزمین خراجم دهد شاه و چادر نشین ز نو ساختم شهر ویرانه را سپس خانه دادم به آواره ها نبونید بس پیکر ایزدان به این شهر آورده از هر مکان به جاي خودش برده ام هر کدام که دارند هر یک به جایی مقام ز درگاه مردوك عمري دراز بخواهند این ایزدانم به راز مرا در جهان هدیه آرامش است به گیتی شکوفایی دانش است غم مردمم رنج و شادي نکوست مرا شادي مردمان آرزوست چو روزي مرا عمر پایان رسید زمانی که جانم ز تن پر کشید تابوت نه تابوت باید مرا بر بدن نه با مومیایی کنیدم کفن که هر بند این پیکرم بعد از این شود جزئی از خاك ایران زمین
پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, :: 6:14 PM :: نويسنده : مهرناز
دعـایتـــــ گـرفـتـــــ مـــادر بـزرگــــ ... خــیـلیـــــ پــیـر شــدمــــ! در اوج جوانی این روزها سپیده که میزند
نَفَــس کهــ میــکِشَــم چیــــزی دَر اِنتهــآی پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, :: 1:14 AM :: نويسنده : مهرناز
من در میان مردمی هستم که باورشان نمیشود تنهایــــم میگویند خوش بحالت که خوشحالی نمی دانند دلیل شاد بودنم باج به آنهاست برای دوست داشتن مــــــــن سیگارو گذاشته بودم زیر لبام گفتم هی یارو !
آتیش داری؟
جواب داد: توی جیبم که نه!
ولی تو دلم آره، به کارت می آید؟ گفتم بده همدردیم! کاش میدانستم پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, :: 1:7 AM :: نويسنده : مهرناز
خدایا . . . پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, :: 1:2 AM :: نويسنده : مهرناز
زیر سیگاری پر از سیگار یک لیوان یک استکان چای نصفه یک جیگر سوخته یک خستگی تکراری ... با یک سیستم نفتی یک تخت خواب خالی از خواب اینها سهم من از این زندگیه. حالا به هر جرمی که می خواهی منو ببر جهنم...!!!
چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, :: 7:56 PM :: نويسنده : مهرناز
تنهایی را باید با خط بریل نوشت
گاهي خراب كردن پل ها چيز بدي نيست
چون مانع بازگشت شما به جاييست
كه از ابتدا نبايد پا به آنجا ميگذاشتيد.
نه یک نخ ... نه یک پاکت ... |
|||||||||||||||||
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب
|
|||||||||||||||||
![]() |